خواب ديدم با خدا گفتگويي  داشتم
خداگفت: پس ميخواهي بامن گفتگو کني؟ ..............  گفتم :اگر وقت داشته باشيد.......... خدا لبخند زد.........
گفتم:چه چيز بيش ازهمه شمارا درمورد  انسانها متعجب مي کند؟     خدا پاسخ داد..... اينکه آنها از بودن در کودکي  ملول مي شوند
و عجله دارند که  زودتر بزرگ شوند....... و بعد حسرت  دوران  کودکي را ميخورند......... اينکه سلامتيشان را صرف  بدست
آوردن پول مي کنند........  وبعد پولشان  را خرج حفظ سلامتي مي کنند........اينکه بانگراني نسبت به آينده..........زمان حال
فراموششان مي شود.........آن چنان که ديگرنه در آينده زندگي مي کنند نه در حال...........اينکه چنان زندگي مي کنند که گويي
 هرگز نخواهند مرد و چنان مي ميرند که گويي هرگز زنده نبوده اند..........خداوند دست هاي  مرا دردست گرفت ومدتي هردو
ساکت بوديم.........بعد پرسيدم.......به  عنوان  خالق  انسانها مي  خواهيد چه درس هايي از زندگي ياد بگيرند؟............. خدا
با لبخند پاسخ داد....ياد بگيرند که نمي توان  ديگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.......اما مي توان محبوب  ديگران شد......
ياد بگيرند  که  خوب نيست  خود را باديگران مقايسه کنند.........ياد بگيرند که  ثروتمند کسي نيست  که  دارايي بيشتري  دارد.......
بلکه  کسي است  که نياز کمتري  دارد......ياد بگيرند که ظرف  چند ثانيه  مي توانيم  زخمي عميق در دل کساني  که دوست شان
 داريم ايجاد کنيم.......سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التياب يابد........با بخشيدن, بخشش را بگيرند.......ياد بگيرند کساني
هستند که آنها را عميقا دوست دارند.......اما بلد نيستند احساس شان را ابراز کنند يا نشان دهند.......ياد بگيرند که مي شود 2نفر به
يک  موضوع واحد  نگاه کنند وآن رامتفاوت ببينند....... ياد بگيرند که هميشه  کافي  نيست که ديگران آنها را ببخشند..............
بلکه خودشان هم بايد خود راببخشند....... وياد بگيرند که من اينجا هستم.............هـــــميــشــــــــــــــــــــــــــــه.

 
پــــــــــايــــــــــان